شیرمرغ تا جوراب دایناسور اینجاست | ||
سلام دیروز تو کلاس تئاتر بودیم برای تمرین بدنی و دهنی اون وسط من گفتم والیبال ساعت 9 داره همین حرف من یه جرقه ای برای بهم ریختن کلاس شد ... یه سری از بچه ها مثل من عاشق بازیو سعید معروف و امیر غفور شدند ... همه حرف از شماره 10 و 4 و7 و... والیبالیا بود خلاصه با داد سرکار میرجعفری همه ساکت شدن و به تمرین پرداختیم .... ساعت 6 تا 7 تمرین بود و بقیشم رفتیم سر اجرا . من و دوستم عاشق شماره 10 و 4 والیبالیا هستیم داشتیم ازشون تعریف میکردیم بعد تمرین که با گفتن حالا حیف که بهت نمیرسن زدم تو حالش این اقای غفور پسر عموی دوستمه و خلاصه حرصش در اومد ... خیلی حرص دراوردن کیف داره . تا 9 و نیم داشتیم اجرا میکردیم و منم برای اینکه اون تو بازی هووی منه و من خودمو ثابت کنم تو تیم اون وسط بازی حرصشو در میاوردم و به اقای غفور ناسزا میگفتم و اون وسط داد زد گفت بس کن ... و کارگردانمون گفت حانیه جان حالت خوبه منم اون وسط دست پیشو گرفتم پس نیوفته گفتم با کدوم بدبختی بودی بی ادب ...خلاصه سر افطار همه یادشون رفته بود والیباله و من با یاداوری دیدم همه سر 2 سوت نیستن و رفتن برای دیدن والیبال ... خلاصه دیروز کلا حرف از کار خوب و برد والیبالستا بود و منم ته دلم هی میگفتم میبازیم و هیچ کس گوش نمیداد ... رفتم خونه وسط بازی من و حانیه برای هم کوری میخوندیم تا اخر بازی دید باختیمو گفتم دیدی گفتم میبازیم گفتی نه همش تقصیر توئه چشمشون زدی خلاصه اینم از داستان دیروز ما ... --------------------------------------------------------------- نظر یادتون نره : درسا [ یکشنبه 92/4/23 ] [ 12:58 عصر ] [ درسا د.حسنی ]
[ نظرات () ]
|